در حقيقت وجود خداوند است كه وجود اين جهان هستى را توجيه مى كند. زيرا ما اگر سرشت مادى اين جهان هستى را بررسى مى كرديم در مى يافتيم كه هر يك از اجزاى آن در آن واحد ممكن الوجود و ممكن العدم است. به اين معنا كه عقل اين را در مى يابد كه هر يك از پديده ها مى تواند موجود باشد و مى تواند نباشد. از اين رو هر يك از اين پديده ها در خارج از خود به چيزى نياز دارد كه جنبه ى وجودى را بر جنبه ى عدمى آن غلبه دهد. اين نيروى غلبه دهنده، خود نيز بايستى واجب الوجود باشد; چون در غير اين صورت به قول فلاسفه ممكن الوجود مى شد; و به نيرويى نياز مى يافت تا جنبه ى وجودى اش را بر جنبه ى عدم غلبه دهد و... به همين ترتيب الخ. اگر فرض ممكن الوجود بودن اين نيروها ادامه مى يافت نياز به نيروهاى واجب الوجود نيز استمرار مى يافت. و از آن جا كه فرضيه ها نمى تواند تا بى نهايت استمرار داشته باشد - چون اگر تا بى نهايت ادامه يابد آن گاه خود جهان هستى نيز ضرورت وجودى خود را از دست مى داد - و ما وجود را به گونه اى بديهى و قطعى باور داريم، بنابراين ناگزير به يك نقطه ى نهايى يعنى وجود واجب الوجود خواهيم رسيد. كه در حقيقت نيروى غلبه دهنده ى وجود بر عدم در تمامى موجودات مادى است، و در حقيقت اين نيرو چيزى جز خداوند متعال نمى تواند باشد.
براى تقريب اين گفته به ذهن اين مثال را ذكر مى كنيم: اتاقى وجود دارد و بيرون آن چند آدم ايستاده اند. نفر اول مى گويد تا نفر دوم داخل نشود من داخل نخواهم شد; نفر دوم نيز مى گويد تا نفر سوم داخل نشود من داخل نخواهم شد; و نفر سوم مىويد تا نفر چهارم... و اين امر تا بى نهايت ادامه يابد. به اين ترتيب در خاتمه آيا كسى داخل اتاق خواهد شد؟ طبيعى است كه اتاق خالى خواهد ماند. اگر همين مثال را بخواهيم درباره ى جهان هستى به كار بريم، مى گوييم اگر وجود يافتن هر پديده اى موقوف به شيئى، و وجود آن شيئى موقوف به وجود شيئى ديگر شود، بدين ترتيب جهان هستى اصلاً وجود نخواهد يافت. و تا آن گاه كه ما به وجود به صورت وجدانى و عقلى يقين داريم، پيدايش تسلسل مخالف با اين عقلانيت است. و بدين ترتيب ثابت مى شود كه نيرويى وجود دارد كه هستى از آن نشأت و وجود يافته است.
نيرويى كه خود واجب الوجود است، و جز خداوند متعال نيست.