برخى از فلاسفه از وجود يك «شكاف ازلى» كه در ذات انسان اول بوجود آمده است سخن مى گوي

برخى از فلاسفه از وجود يك «شكاف ازلى» كه در ذات انسان اول بوجود آمده است سخن مى گويند و معتقدند كه اين شكاف با تولد يافتن انسان آغاز مى شود و تا پايان يافتن جهان هستى هم چنان گشاده برقرار مى ماند.نظر شما در خصوص اين نظريه چيست؟

ما مسلمانان بر اين عقيده ايم كه خداوند آن گاه كه انسان را آفريد، وى را موجودى متحرك و پويا آفريده كه درون او همواره جدالى برقرار است: جدالى ميان غريزه - كه نيازهاى طبيعى وى را تأمين مى كند - و عقل او. در اين جدال گاه غريزه منحرف مى شود و گاه عقل ناكام مى ماند. اين جدال و رفتار جارى ميان عقل و غريزه از آغاز پيدايش بشر وجود داشته و اين هم زمان نقطه ضعف و نقطه ى قوت اوست. خداوند متعال در قرآن كريم آفرينش انسان را اين گونه تصوير مى كند: «چنين بود كه پروردگارت به فرشتگان فرمود همانا من آفرينندى انسانى از گِل هستم. پس چون او را استوار بپرداختم و در او روح خود دميدم، براى او به سجده درافتيد.»«اذ قال ربك للملائكة اني خالق بشراً من طين * فاذا سويّته ونفخت فيه من روحي فقعوا له ساجدين»(ص/71-72) از اين رو انسان مشتى گل و دَميدنى از روح خداوند است. ما مشكل در اين جاست كه عنصر سرشتين (مادى) گاه در پى غلبه بر عنصر روحى (معنوى) مى آيد; و گاه عنصر روحى در اين نبرد ظفر مى يابد. چه بسا غناى وجودى انسان برخاسته از آن است كه وجود و شخصيت انسان هم چون حيوانات وجود و شخصيتى يك بعدى نيست; بلكه انسان دو بعد درهم تنيده دارد; كه هيچ يك جدال از ديگرى نيست; بلكه ذات اين دو در هم ريشه دوانده است. براى همين است كه - براى مثال - هنگامى كه مى خواهيم از تمامى شهوت ها و اميال خود، از جمله شهوت هاى جنسى، لذت ببريم سعى داريم كه اين را در چارچوب جوّى عادّى و فضاى روحى خاصى به انجام برسانيم. زيرا انسان آفريده اى مطلقاً مادى نيست; بلكه موجودى است كه معنا نيز در روح خود اندوخته است، و روح نيزداران پيوندى است با ماده. از اين رو معضل اصلى انسان اين دغدغه ى درونى است; كه خود آفريننده ى علم و خلاقيت است; و به حيات انسان حركت و فعاليتى مى بخشد كه هيچ پديده ى ديگرى نمى تواند به آن را بخشد.